ساعت چهار صبح از سفر میرسیم. تا هفت، به جمع کردن وسایل و آماده کردن ناهار همان روز میگذرد. تا هشت، کمی استراحت میکنم و مینشینم به خواندن درسی که قرارست همان روز از استاد بگیرم. تا هقت شب کلاس طول میکشد. توی مسیر برگشت، نگاهی به جزوۀ حکمت متعالیهای که قرارست مباحثه کنم میاندازم. خطبهخطش کیفورم میکند. چشمم به انتهای خط پنجم، ششم نرسیده که ذهنم درگیر مباحث کلاس میشود. به وجد میآیم که کسی جسورانه و با نظریههای علمیاش تمام
ساعت چهار صبح از سفر میرسیم (ماجرایش را خواهم نوشت انشاءالله). تا هفت، به جمع کردن وسایل و آماده کردن ناهار همان روز میگذرد. تا هشت، کمی استراحت میکنم و مینشینم به خواندن درسی که قرارست همان روز از استاد بگیرم. تا هقت شب کلاس طول میکشد. توی مسیر برگشت، نگاهی به جزوۀ حکمت متعالیهای که قرارست مباحثه کنم میاندازم. خطبهخطش کیفورم میکند. چشمم به انتهای خط پنجم، ششم نرسیده که ذهنم درگیر مباحث کلاس میشود. به وجد میآیم که کسی جس
دیشب خواب دیدم یک سوسک بزرگ بالدار، بی هوا، روی دستم نشست. جیغ زدم و تند تند دست و پا زدم که سوسکِ بپرد. سوسک اما به دستم چسبیده بود. داد میزدم. بال بال میزدم. یهو دیدم سوسکهای بالدار قهوهای به تمام بدنم چسبیدهاند. هر حرکتی که میکردم، انگار از جایی میان هوا و بدنم؛ سوسکها، جان میگرفتند و میآمدند سفت و سخت و سمج به بدن من میچسبیدند.
ادامه مطلب
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. سوسڪِ حَفّار و سوسڪِ سِرگین. زبان در انسان، برای ایجاد ارتباط و مُفاهِمه و انتقال پیام و تذڪر است. بهتر میبینم بگویم، زبان فلسفهی زندگی است ڪه در همآهنگی با گوش، منطق در میان بشر را به جای زور و نیزه مینشانَد و این دو زیباییِ خداداد، عظمتی به اسمِ «گفتن» و «شنیدن» و به عبارتی ترڪیبی: «گفتوشِنود» را میان آدمیان جاری و متجلّی میڪند. زبان و گوش، نشانهی درخشانی برای رواج گفتوگو و سخن و فلسفهی بیان و پ
اون استادی که ازم دیروز تشکر کرده بود ؛ زنش در حال حاضر استاد خودمه :))
اونقدر باهام خوب شده ،که امروز عین اتند ها ساعت ۸ و نیم رفتم بیمارستان ، ساعت ۹ و نیم اومدم خونه :))) استادم گفت برو استراحت کن کاری نیست باهات ، تازه یک هفته ی تمااام هم میرم مرخصی هفته ی دیگه :)))
یه مزه ای داد که نگو :))
حالا اومدم خونه وسائلم رو پرت کردم یه گوشه اومدم برم تو اتاق دیدم یا ابِلفَضل یه سوسک دم در حمامه !
من موندم با این هیبتم که به هرچیزی دست میزنم ، چرا توانایی
یک سوسک حمام . همه اش برمیگردد به سوسک های حمام . من آنها را دوست ندارم . ولی دوست دارم بیخیال از کنارشان رد بشوم . میدانید به نظر من سوسکِ حمام قیافه اش ترسناک است . نه اینکه چندش باشد نه. ترسناک واژه ی دقیق تری است . البته به شدت زیباست . ولی برای من یک جور غریبه ایست که انگار اگر نزدیکش شوم به زجرآورترین شکل ممکن میمیرم . یک همچون حسی :/ و سوسک های حمام با همدیگر مشکلی ندارند . تازه گربه ها هم باهاشان مشکلی ندارند و اصلا اینقدر که برای من ترسناکند ب
آمادگی ذهنی: کرونا - مهاجرتِ ساکنین ساختمان - قرنطینه - خشکی لوله های فاضلاب - سوسک
لوکیشن: کفِ حمام
روز اول: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. سمت راست، درست زیر دوش، روی کاشی اولی یه سوسک بزرگ به پشت افتاده، و شاخکها و دست و پاش آروم تکون میخورن. اگر شهرزاد هنوز باهام زندگی می کرد، به دلیل ترس عجیبی که از سوسک داره، حتما سوسک رو از لنگ پاش می گرفتم و می نداختمش داخل کیسه زباله ی حمام. ولی شهرزادی در کار نیست. بعد از
وصف امیر المومنین علیه السلام در کلام ضرار بن ضمرة (به روایت اهل سنت عمری)
مسعودی از مورخین و علمای بزرگ اهل سنت عمری مینویسد:
ودخل ضرار بن ضمرة - وكان من خواصِّ علی - على معاویة وافداً، فقال له: صف لی علیاً، قال: أعْفِیِنِی یا أمیر المؤمنین، قال معاویة: لا بد من ذلك، فقال: أما إذا كان لا بد من ذلك فإنه كان واللّه بعید المدى، شدید القوى، یقول فَصْلا، ویحكم عدلاً، یتفجرً العلم من جوانبه، وتنطق الحكمة من نواحیه، یعجبه من الطعام ما خشن، ومن اللب
فرار از زنبورها
چه شب بارانی بود! چشم
چشم را نمیدید! پرواز کردن برای هر حشره غیر ممکن بود ولی چاره دیگری نداشتم،
باید تا صبح هر طور شده خودم را به دشت آنسوی جنگل می رساندم وگرنه معلوم نبود که
دیگر بتوانم از دست زنبور قرمزها در امان بمانم.
قطره های باران هر
لحظه شدیدتر و بزرگتر می شدند. آرام آرام قطرات باران تبدیل به تگرگ شد. بعضی تگرگ
ها مثل چند سوسکِ سفتِ سنگین و غول پیکر بودند که خود را از بالای درخت به پایین
پرت می کردند. اگر یک تگرگ رویم می
فرار از زنبورها
چه شب بارانی بود! چشم
چشم را نمیدید! پرواز کردن برای هر پروانه دیگری غیر ممکن بود ولی چاره دیگری نداشتم،
باید تا صبح هر طور شده خودم را به دشت آنسوی جنگل می رساندم وگرنه معلوم نبود که
دیگر بتوانم از دست زنبور قرمزها در امان بمانم.
قطره های باران هر
لحظه شدیدتر و بزرگتر می شدند. آرام آرام قطرات باران تبدیل به تگرگ شد. بعضی تگرگ
ها مثل چند سوسکِ سفتِ سنگین و غول پیکر بودند که خود را از بالای درخت به پایین
پرت می کردند. اگر یک تگرگ
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
درباره این سایت