نتایج جستجو برای عبارت :

شلوغش کن!

یه ورود عرزشی ممنوع باید بتپونم سر در اینجا
والا
من اصاب مصاب ندارما
من بعد چیزی به من بگین خخاااااااارتونو خفیف تون میکنم
چخه
اینجا واس منه آزادی بیان و کوفت و زهرمارم توش نی هرچی من بگم
 
 
گویا دیشب زیادی شلوغش کردم
یعنی اینا زیادی شلوغش کرده بودن
ما رو بگو فک میکردیم اینا زدن 4000 تا آمریکایی رو کتلت کردن
زهی خیال باطل
زمین خالی فتح کردن برا من
به نام خدا
هرچه فکر می‌کنم باز هم به همان نتیجه می‌رسم؛ به همان حرف همیشگی‌ام که: دلتنگی آدمها را بیچاره می‌کند و بیچارگی از آدم‌ها، آدمهای تازه می‌سازد و تو باز بگو ‌که زیادی دارم شلوغش می‌کنم. بگو...خیالی نیست.
ادامه مطلب
پسرک دنبال تسبیح پدربزرگش می‌گشت تا بازی کند. می‌خواستند جای پنهان کردن تسبیح را نفهمد. مادر همسرم تسبیح را از زیر مبل کنار تلویزیون برداشت، تا نگاه پسرک به دستان مادربزرگش افتاد، برای منحرف کردن توجه‌اش، مادر همسرم مدام و تند تند با صداهای من‌درآوردی، دستانش را توی هوا تکان می‌داد و می‌خندید، پسرک فراموش کرد نگاهش را ادامه دهد و احیاناً جای تسبیح را به ذهن بسپارد، توجه‌ش به حرکات اغراق‌آمیز مادربزرگش جلب شد و می‌خندید و سعی می‌کرد
1-یه دونه پست دارم خیلی وقت پیش آماده کردمش ... اما اینجا هنوز اونقدر شلوغ نشده که بخوام انتشارش بدم... شلوغش کنین دیگه ... اع
2- شامپو چرا دوباره گرون شده؟ شامپو 9 تومنی رو میخریدم 15 تومن امروز شده بود  19 تومن :(
3-  من : حساب من چقدر شد؟ اون: 85 تومن  من: ایول چقدر خوب شد یه بار من اومدم اینجا زیر 100 پیاده شدم :))
اون : ببخشید 112500 ... اون دو قلم نخورده بود 
من: گفتم یه چیزی مشکوک :| 
4- اونروز
اون: من رفیق مهرانم .... اگه باید پارتی بیارم بگو :)
من: نه این چه حرفیه ...
لطفا اشتباه نخوانید!
می نویسم تنگ بخوانید تنگمی نویسم کشتی بخوانید کشتیحتی می گویم کشتی بزرگی در دریا نمایش دادندولی دریا اسم سالن بود، پس بخوانید کشتی
می نویسم غیبت بخوانید زندان بخوانید سیاهی بخوانید نفرین هیچ شباهتی نیست؛این تاریکی یک موضوع کاملا روشن است ولی باز اشتباه می خوانیم و می گوییم غیبت؛ یعنی میشود همین طور ادامه داد، یعنی شلوغش نکن اینجوریاهم نیست
عجیب است این اشتباه خواندنلطفا غیبت را اشتباه نخوانید!
بسم الله
 
گاهی یاد صدای صبح گاهی گنجشک های چنارهای خیابان های شهدا و شاهد می افتم...سیل عظیم جمعیت گنجشک ها روی درخت های چنار بلند... صدای جمعیت گنجشک های در تکاپوی جمع کردن دانه ها...و درخت انگور حیاط خانه ی پدری در فصل بهار با برگ های تازه جوانه زده...و بدتر از آن یاد صبح گاه های روستای مختار و باغ های میوه کنار خانه قدیمی مرحوم پدر بزرگم...صبح گاه های روستا سرد و لذت بخش بود..یادش بخیر..
 
اینجا گاهی اتفاقی متوجه بارش باران می شویم.. حتی بالکن خان
در این حکومت آنقدر اوضاع خراب شده است که هرکس میخواهدمشکلش را حل کنند باید دسته جمعی استعفا بدهد یا شلوغش کند و به سرتاپای نظام تف کند و فحش بدهد تا حقوق خود را بگیرد والا حکومت به دادش نمیرسد این بود آرمان خمینی کبیر؟! این بود آرمان های صد ها هزار شهید انقلاب و جنگ؟!! اگر میخواستید این طور حکومت کنید بهتر نبود بگذارید شاه کار خودش را بکند و شما هم حوزه های علمیه را عملیه نمیکردید! شما که مجبورید برای حفظ این نظام با آرمان های الهی دست به دامان
روی تخت دراز کشیده ام ، به رغم آنکه هوای خانه واقعا گرم است پتوی کلفتی روی خودم انداخته ام. انگار که از صبح و سرمایش ترس داشته باشم! 
"بار دیگر شهری که دوست میداشتم"را میخوانم.خاطره تند تند پیام میدهد و شلوغش میکند و حوصله ندارم مُجابش کنم که ارام باشد.فقط میگویم که "حضوری حرف میزنیم." تند و تند تحلیل میکند، سوال میکند و خودش جواب میدهد.تند و تند واژه ها را میکُشد! و من ، غرق ِ نادر ابراهیمی و واژه های نو به نوش، مداد از دستم نمی افتد و با فاصله ه
انقد این سه روز دلواپس مدیر جان هستم که دیگه صدای همسر هم درومده که چخبره بابا انقد نگرانشی؟!؟ 
میگم چیه خب مدیرمه اینده کاریم دست اونه خب!! الان 3 روزه نیست همه کارام عقبه!
میگه عهههه 
منم میرم سفر همینقد نگرانی؟ هی رابراه اسمس و زنگ..!؟
گفتم اخه من کجا رابراه بهش زنگ زدم یبار زنگ زدم جواب نداد پیام دادم .... الکی چرا شلوغش میکنی؟
 
 
باز میگم 
هاااا چیه حسودیت میاد؟؟ من انقد هواشو دارم؟؟ تازه کلی هم سوغاتی براش اوردم دو روز دیر بیاد خراب میشه هم
سلام
توی این شرایط مردم بیشتر مناطق غرب کشور احتیاج دارن به کمک. من شلوغش نمیکنم و نمیخوام جو بدم ولی خودم هم ساکن یکی از همینم مناطق هستم در غرب کشور و خبر دارم از وضع دوست و آشنا و این و اون. به خدا فاجعه ست وضع خیلی از هموطن هاتون. 
الان به شدت دارو و نوار بهداشتی و خیلی چیزهای اساسی رو مردم نیاز دارن در روستاهای لرستان و ایلام و گلستان. حالا بماند شهرهاشون که اونا هم خودش فاجعه ست. تو رو خدا هر کی هر چی میتونه کمک کنه به امید دولت نایستین. بعضی
ین یک سری از پیام های من بود که توی صفحه ی مرد شب سانسور شد و یا کلا تایید نشد و حذف شد اما جوابی که مرد شب داد و با تحقیر بود توی صفحه ی خودش موند پیام من این بود
 
همدیگه را مسخره نکنید .ما اومدیم ی سوال پرسیدیم و خواستم شفاف سازی بکنند درست نیست مسخره کنید این طوری باعث دعوا و فحاشی میشید و شدی شفاف سازی کنند در مورد صیغه و معاونت من نمیدونم چرا اینقدر مقاوت میکردند آقا من لحن سوال بد بود شرمنده لحن سوالم با شیطنت همراه بود شرمنده
چطور به خودشو
خیلی وقتا یه فاکتورهایی وجود دارن که در عین بی ربط  یا کم ربط بودن، میتونن رو نحوه نگاه ما به مسائل تاثیر جدی بذارن. چیزی که برای من جالبه اینه که خیلی وقتا متوجه شون نیستیم. یعنی فکر میکنیم نظری که داریم چیزیه که واقعا با منطقمون بهش رسیدیم، ولی با یه کم دقت میشه متوجه تاثیر اون فاکتورها که ربط منطقی به قضیه ندارن شد. من واسه اینکه تا یه حدی حواسم رو جمعِ این عوامل کنم و تاثیرشون رو کنترل کنم برای خودم یه سری سوالات دارم تحت عنوان "اگه اونجوری
 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عَلیِ ابْنِ اَبی طالِب وَ الْأَئِمَّةِ الْمَعصُومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
سالروز اتمام نعمت، عید کمال دین و ولایت امیرالمومنین (ع) بر شما مبارک باد.
 بیایید عید غدیر را مثل عاشورا شلوغش کنیم که تا گفتیم ما شیعه هستیم بگن آها! اینا همونایی هستند که امیرالمونین (ع) را به عنوان جانشین پیامبر (ع) قبول دارند. انقدر برای اع
ما چه بیهوده ایم
مدرسه کجاست؟
درس چیست؟
اینها کیستند که این چنین درباره چیزى نطق مى کنند و شلوغش مى کنند و اصرار دارند چیزى به ما بفهمانند؟
این بچه هاى پر سر و صدا کیستند؟ اینها که مدام جیغ و داد مى کنند و درباره خوراکى و درس و معلم و یچه هاى دیگر حرف مى زنند، کیستند؟ 
اگر به گذشته برگردم درس نمى خوانم. 
نگفتم پشیمانم. خوشحالم که خوانده ام ، خوب بود.
اما تصمیمِ کودکانه ام را عملى مى کردم. افکار کودکانه ام درباره بیهودگى چیستى و چرایى و زمان و مک
یاسمین از من خواسته به زندگی برگردم و متوقف نشوم. تمام این دوروز سعی کرد انگیزه‌ را در من برای ادامه‌ی مسیرم  زنده کند. کاری که همیشه من برایش انجام داده‌بودم. و شاید می‌خواست حالا جبران کند. و من هربار پس راندم و به تکرار بهانه آوردم که نه. حالا نه. نمی‌توانم. سرم بازار مس‌گرهاست. اصلا ولم کن. به کار خودت برس. موفق‌باشی و تمام. و او هربار رهام نکرده‌بود و چندساعت بعد حالم را پرسیده‌بود و سررشته‌ی بحث را باز یافته‌بود. دیشب دوش آب گرمی گرف
فاجعه ای در شهر تاریخی و زیبای "مورچه آباد" رخ داده. در شهربازی این شهر، یک رنجر دچار نقص فنی شده و به صورت سر و ته مانده. هم اکنون با خبرنگار اعزامیمان به مورچه آباد ارتباط برقرار میکنیم:
+سلام آقای مورچه خواریان. برایمان از وضعیت شهربازی بگید.
-با سلام خدمت تمام بینندگان و شنوندگان عزیز. هم اکنون صدای بنده را از شهربازی قدیمی "مورچه طلا" میشنوید. اگه فیلم بردار ما یک لحظه لطف کنند... بله، شما میتونید رنجر پشت سر من رو ببینید. شاید بگید که چرا ان
اصلا همه‌ی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همه‌ی بدبختی‌ام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگران‌ها شدم.
_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربه‌شان نکردی خیلی راحت می‌توانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزه‌اش را چشیدی... نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزه‌ها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که مت‌آمفتامین به آدم می
سلام
عزاداریاتون قبول، و شروع ماه ربیع الاول مبارک‌تون باشه.

نمی‌دونم از کِی بود که دلم می‌خواست یه بار تولدم مشهد باشم. شاید از دبیرستان و به خاطر تاثیر گرفتن از جوِ مذهبی و دوستام بود یا شاید بعدتر، به خاطر تاثیر شبکه‌های اجتماعی، که اگه دو نفر پست می‌ذاشتن که تولدشونو مشهدی جایی بودن منم دلم می‌خواست! شایدم اصن تاثیر این چیزا نبود و فقط دلم می‌خواست. به هر صورت جور نمی‌شد، مخصوصا چون تولدم تو پاییزه و همیشه هم خودم هم خونواده کار و
 
سلام یوکا؛
یافتم!
بلاخره یافتم کجا می‌خواهم گم بشوم. تپه‌های کردستان! دلم برای آن فضای جادویی به شدت تنگ شده. با این که تابستان برای اولین بار رفته بودم آنجا، اما انگار سال‌ها بود آنجا زندگی می‌کردم. 
تابحال چابهار نرفته‌ام ولی مطمئنم نسبت به آنجا‌هم همچین حسی دارم. دلم برای کردستان و چابهاری که هیچ‌وقت ندیدمش تنگ شده. 
امشب توی ماشین با مادر دعوایم شد.داشتم از سرما یخ می‌زدم. او هم دوباره شروع کرده بود که چرا قیافه‌ام را اینجوری می‌گ
کلافه بودیم. جمیعاً نمی‌دانستیم فرمول به آن گردن‌کلفتی، چگونه به‌دست می‌آید. گفتیم برویم دفتر استاد. از دانشکده آمدیم بیرون. لابی دانشکده‌ی ما، متعلق به همه هست، الا خودمان؛ بخاطر سالن همایش مهمی که آن‌جاست و دیروز، از آن روزهای شلوغش بود. پله‌ها را دوتا یکی آمدیم. دانشکده ریاضی، تقریبا روبه‌روی ماست. البته تقریبا! به خودمان که آمدیم، رسیده بودیم به دفتر استاد. در زدیم. با عینک، علوم‌پایه‌ای‌تر است تا بدون عینک! عینکش را روی کیبورد ل
سلام هیک عزیزم
امیدوارم خوب باشی. 
من؟ من خوبم، گمان می‌کنم خوبم. خوبم. کمی خسته‌ام فقط. 
دلم برای نامه نوشتن برایت تنگ شده بود. دلم برای خودت هم تنگ شده هیک. دلم این‌قدر تنگ و کوچک شده که دیگر دیده نمی‌شود، انگار که نیست. شده مثل there's a hollow in my chest, and you can take whatever's left...
هیک؟
من دلم می‌خواهد با تو حرف بزنم، اما نمی‌دانم چه باید بگویم. 
من دلم می‌خواهد درمورد همه‌چیز با تو حرف بزنم. 
درمورد این‌که استرس از جانم بیرون نمی‌رود. انگار افتاده‌ام ت
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
                جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
                  شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
                                کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها...؟
 
 

رکاب ۱۱(خانم)
 
نباید می فهمید. می ترسم ذهنش درگیر شود. می دانم تا عکس نگیرم، ول نمی کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می روم.دکترها همیشه شلوغش می کنند. می گوید استخوان هایم سالم اند اما ممکن است اندام های داخلی ام آسیب
قسمت اول را بخوان قسمت 101
فنجان قهوه میان دستانم هزار تکه شد و نهال با ترس و بیم عقب رفت. تلفنم به صدا در آمد. در طوفان ترس اضطراب غرق گشته بودم، می دانستم عمیق ترین سیلاب زندگی ام در حال طغیان است و من نیز تسلیم و تابع او، تماس را وصل نمودم. نمی دانم چرا با دیدن اسم مخاطب خاصی که بر سر صفحه ی گوشی ام نمایان شد، خشنود نگشتم‌ ذره ای از اظطراب درون قلبم نکاهید.
-ب...بله؟
-ساحل تو رو به قرآن فقط گوش کن و هیچی نگو. همین الان با مامان این ها از خونه برید ب
ازدواج مجدد به معنای چند همسری برای مردان امر جائزی است. البته چند همسری آداب و احکامی دارد که مهم ترین آن رعایت اصل عدالت است.
این نکته را هم نباید از نظر دور نگاه داشت که با توجه به شرط قید شده در دفترخانه (سند ازدواج)، مرد برای اختیار همسر دوم نیازمند جلب رضایت و اجازه همسر اول است. بنابراین رعایت این شرط یک واجب قانونی و شرعی است که منجر به حفظ حقوق و شئون بانوان می شود.
شخصاً با توجه به مشغله ذهنی زیاد حتی اگر از تمکن مالی بالایی برخوردار با
قسمت اول را بخوان قسمت 52
ساعت از یک گذشته بود که مرد خسته و خواب آلود با چشمانی سرخ و دردناک روی تختش دراز کشید .... دیگر حتی توان بازنگه داشتن پلکهایش را نداشت . صدای زنگ موبایلش آنهم در آن ساعت از شب برایش آزار دهنده بود . گوشی را به گوشش چسباند . صدای بهادری درگوشش پیچید : خبر بدی برات دارم پسر . کیان به زحمت لب جنباند : چی شده عمو ؟! پدرت فردا صبح با مشکاتی قرار ملاقات داره . تو ویلای کرج , تنها , بدون سرخر.... می خواد نقش یه دوست دلسوز رو براش بازی ک
روی زمین نشسته‌ام و به پنجره نگاه می کنم. چند روز از این اتفاقات گذشته است، دیگر بوی دود نمی‌آید.طی این چند روز اخیر، چند قلم از جهیزیۀ من را از انباری بیرون آوردیم و به قول مامان دست انداختیم. به ادارۀ برق مراجعه کردیم و گفتند بعد از تعمیر وسایل با هزینۀ خودمان، باید رسیدشان را ببریم تا در صورت تشخیص، ٢٠ درصد از خسارتش را پرداخت کنند؛ آن هم اگر، اگرررر صلاح دیدند.مشکل اساسی در حال حاضر، یخچال است. مواد غذایی را به یخچال همسایه سپردیم و تا حد
داغ دل-اگه یروزی نباشم چیکار میکنی؟-صد دفعه نگفتم از این حرفا نزن؟؟؟-بگو دیگه خانمی الکی شلوغش نکن.امین بس میکنی یا نه؟خانمی، اخه تو چرا انقدر سریع جوش میاری یه سوال ساده پرسیدما!!بهار چشماشو تو کاسه چرخوندو با حرص به امین نگاه کرد.-امین به نظرت این یه سوال سادس؟امین حالت بامزه و نمکینی برای جواب به حرص خوردن بهار به خودش گرفت.-خب اره یه سوال ساده پرسیدم جوابشم خیلی راحته.بهار دستشو گذاشت زیر چونشو ذل زد به چشمای پراز عشق امین.-خب اگه اینجوریه
داغ دل-اگه یروزی نباشم چیکار میکنی؟-صد دفعه نگفتم از این حرفا نزن؟؟؟-بگو دیگه خانمی الکی شلوغش نکن.امین بس میکنی یا نه؟خانمی، اخه تو چرا انقدر سریع جوش میاری یه سوال ساده پرسیدما!!بهار چشماشو تو کاسه چرخوندو با حرص به امین نگاه کرد.-امین به نظرت این یه سوال سادس؟امین حالت بامزه و نمکینی برای جواب به حرص خوردن بهار به خودش گرفت.-خب اره یه سوال ساده پرسیدم جوابشم خیلی راحته.بهار دستشو گذاشت زیر چونشو ذل زد به چشمای پراز عشق امین.-خب اگه اینجوریه
اومدم بگم خشمم بهتر شده بزنم به تخته! 
من از مایع ظرفشویى دریل استفاده میکنم! :))) 
من از تکنیک سمیرا بى خیال استفاده میکنم خیلى جواب میده روم و شادم.
تا برنامه اى بعد درود و بدرود.
 
پانوشت: امروز علیرضا یه درس خوب بهم یاد داد. من یه مشکلى که دارم عذاب وجدان شدیدم براى اشتباهاتیه که در برابر کسانى که خیلى دوسشون داشتم انجام دادم. برام جالبه که همشون چند برابر کتک زدنم اما کافیه من یه مشت خوابونده باشم اونوقت تا ابد غرقم در زجر . علیرضا بهم گفت که
دیروز و دیشب‌ها غمی که به کاروان تشنه‌لب و گرسنهی غمام اضافه شده بود، هم‌دوره‌ای های کامپیوتر بودن، اول تر اون دوستیم که درس از من یاد می‌گرفت ولی با سهمیه‌ای که شرط بسته بود نمیره رفت دانشگاه بهتر و کامپیوتر خوند، من موندم و البته دانشگاهی که یه لول پایین تر بود، اما این همه ماجرا نبود. افت تحصیلی که داشتم و تا مرز اخراج رفتنم و دوسالی از هم دوره ای هام عقب افتادم تا چند ماه پیش خیلی برام گرون بود که این دوره هم گذشت، تو گروه بچه‌ها راجع
پیش نوشته:
هنوز سبک نوشتنم در این وبلاگ مشخص نشده است و نمی‌دانم قرار است بیشتر مطالب را چگونه بنویسم، بنابراین ترجیح را بر این گذاشتم که به مروز زمان به یک سبک مناسب برسم.
اما می‌دانم دقیقا چه انتظاراتی و چه اهدافی از نوشتن در این بلاگ دارم.
مهمترن هدف من تمرین کردن نظم شخصی و البته تقویت اراده است. اما به چه شکلی قرار است به این هدف برسم؟
حقیقتش من تصمیم گرفته‌ام که هر روز در هر شرایطی که بودم حداقل یک مرتبه در این بلاگ از افکار و اقداماتم ب
سلااااام خب در ادامه این پست که بهتون درمورد ورزش کردن و باید و نباید های ورزش اصولی که مانع اسیب به زانو بشه گفتم. اما بنظرم اومد اگه آپدیت هارو ادامه همون پست بزنم ممکنه حوصلتون سر بره و کسیم تازه پست رو ببینه عمرا بخونهخب به جر این باز باهاتون حرف دارم برا همین حرف دیگه ای نمیزنم و میریم سراغ کمر
کمر
خم شدن و برداشتن اشیا: حتما شنیدین از گرفتگی کمر، هیچوقت اشیا سنگین رو تنهایی بر ندارید.یادتونه توی قسمت زانو گفتم خم شدن چجوری به زانو آسیب م
یک:
پر روی پر ... پرنده نمی شوم ...
تنها یک بالشم ... برای خواب های تو ...
دو:
سیاهی می خورد مرا با سکوت و درد ...
درشب مراقب باشید ... توی توهمات خود ... گم نشوید ...
سه:
دوستت داشتم ...
ورفته بودم پی فرد دیگری...
چون نمی خواستم اصلا بدانی ...
که من ... دوستت دارم!
 
چهار:
تختخواب اندوه می خورد ...
و...
دنده های من!
اشک روی اشک تاصبح ...
مرگ نمی آمد ...
تمام زندگی دور تختخواب من ...گلوله بود!
ولی ...
به پیشانیم ...نمی رسید!
پنج:
بالخره فراموشت کردم ...
ده سال زیاد نیست!
آنقدر عادی
_اول اسممونو، روی بخارا حک کن...
+مگه نگفتی چرت و پرت گوش نمی‌دی؟
_می گن که بی تو شادم، به گفته‌هاشون شک کن...
+گوشت با من هست؟
_چون، دلم برات... 
+هی، می‌شنوی چی می‌گم؟
_چی؟ داشتی با من حرف می‌زدی؟
+آره با تو بودم. 
_چی می‌گفتی؟
+داشتم می‌پرسیدم که مگه تو نگفتی چرت و پرت گوش نمی‌دی؟
_نه. من کی همچین حرفی زدم؟ گفتم سعی می‌کنم گوش ندم.
+پس این چیه؟
_چرته؟
+خیلی. 
_نمی‌دونم، جالبه. حسش خیلی قابل‌درکه وقتی می‌گه "دلم برات تنگ می‌شهههه". آهنگای کمی هست
تلگرام را باز می کنم، چیزهایی مثل "گوگل"، "برتری کوانتومی"، "یک رنسانس جدید در طی نیم قرن آینده" میبینم.نوشته تفاوت "انسان بسیار متفاوت تر و پیشرفته تر" با ما مثل تفاوت ما و شامپانزه ها خواهد بود.
ترس به جانم می افتد. و میکشدم به ورطه عمیق فکر. 
من دارم چه کار میکنم؟ در مدرسه از درس ها و عنوان ها هیجان زده میشوم و از انتخابم راضی. عصر برمیگردم و با دلزدگی کتاب هایی را مینگرم که علیرغم جلوه ای که صبح برایم داشت، الان فقط به نظر عقب مانده و خسته کننده
در راستای عنوان پست قبلی من و آلنی هر دو عاشق شهریور و مهر هستیم ولی اینقدر این ماهها سرمون شلوغه و سریع میگذرند که هیچی نمی‌فهمیم از روزهای دوست داشتنی و هوای ملسشون. الان واقعا نمیدونم این ۱۸ روز شهریور کی گذشته که من هیچی یادم نمیاد در این حد سرمون شلوغ بوده که برای اولین بار هر دومون سالگرد عروسیمون رو فراموش کردیم ودیروز با تبریک فامیل ها یادم افتاد در این حد درگیر بودیم و هستیم یعنی. این روزها به جز دو بار که اونم با کلی تلاش تونستیم نی
چند روز بعد لاله به دیدنشان آمد. وسط هال نشسته بود و یک لباس مجلسی را روی زمین پهن کرده بود که سنگ‌دوزی کند.
=: بنفشه تو برای نامزدی یاسمن چی می‌پوشی؟
+: هنوز نمی‌دونم.
=: یه وقت به سرت نزنه نیای ها؟ میگن دلش هنوز پیش احسانه.
+: مزخرفه. اگه دلم پیشش بود یکی از اون ده باری که خواستگاری کرد بهش جواب میدادم.
=: یکی داره در می‌زنه.
+: سامانه. روسریتو بپوش.
=: وا! مگه میاد تو؟ ببین چکار داره.
+: حالا بپوش.
خودش هم شالی از روی لباس شسته‌ها برداشت و روی سرش ا
روی استیکی نوت جلوی دستم روی میز نوشتم جمع کل اقلام 440.28 کیلوگرم و زیرش یه خط بلند مشکی کشیدم و زیر اون خط نوشتم جمع داده شده در جدول 445.28 کیلوگرم. کنار این دو تا عدد و خط بین‌شون دقیقا عمود به این نوشته‌ها نوشتم jobbank و گوشه پایین برگه سمت راست نوشتم تصادف هم میاد سراغت و یه تیک کنارش گذاشتم! انگار برگه زرد رنگ و رو رفته برگه رمز همه مشکلات این روزها باشه بهش خیره میشم و فکر می‌کنم چی بوده تو زندگی ما که واقعیت الانمون با حقیقتی که باید باشیم هز
وقتی نتایج اومد، داشتم ناهار می‌خوردم. مامانم بهم نگفته‌بود. دیگه آخرش طاقت نیاورد و گفت نمی‌خوای تندتر بخوری؟ وقتی شنیدم قاشق چنگال از دستم رها شد و پریدم تو اتاق.
یادم رفته‌بود اطلاعاتم کجاست. بالاخره بعد از دو سه دقیقه باز و بسته کردن فولدرای بی ربط، یادم اومد. داشتم باز با خدا چک و چونه می‌زدم که لطفا ادبیات نمایشیِ خود دانشگاه تهران، نه دانشگاه هنر، که صفحه سریع بالا اومد. ماتم برد.
رو گوشیم چهار تا میس کال افتاده بود. چی بگم؟ چطور بگ
از اونجایی که فکر میکنم ممکنه برای بعضی سوال پیش بیاد، پاسخ این کامنت رو بطور جداگانه پست میکنم که اگر باز هم برای کسی سوال شد بتونم ارجاع بدم!
دوزار آبرو داشتیم همونم رفت دیگه... :) (دارم خودمو آماده میکنم!)
لطفاً بعد از خوندن این پرسش و پاسخ، اگر ناامید شدید، حداقل برای شفای نویسنده دعا بفرمایید! :)
***
پرسش (+) :
...اتفاقا امشب درباره من وبتونو خوندمو سعی کردم سردربیارم:)
ولی خیلیم سردرنیوردم!
الان تصورم اینه شما یه گریمید:)
وواقعیت وسنها رو میتونی
اصلی در منطق وجود دارد که می‌گوید: وقتی همه عوامل نادرست را حذف کنی، چیزی که باقی مانده قطعا حقیقت دارد.
خب، بیا امتحان کنیم. عوامل ما کدامند؟ چه فاکتورهایی در دسترس داریم؟
یک: تو مادر بی‌نقصی بودی._غلط. هیچ‌کس بی‌نقص نیست، حتی تو.
دو: تو مادر افتضاحی بودی._غلط. افتضاح نبودی. ایده‌آل و رویایی نه، اما افتضاح هم نه.
سه: من دختر قدرنشناس و مزخرفی بودم، و هستم.
پس بر اساس منطق، می‌توانیم نتیجه بگیریم که مورد سوم حقیقت دارد. خب، اعتراضی نیست.
مسئله
امروز با دلشوره از خواب بیدار شدم. همزمان با هوشیار شدن قبل این‌که چشم‌هایم را باز کنم فهمیدم تپش قلبم کمی بالاست. یادم نیامد خوابی دیده باشم. گفتم شاید برای این است که قبلش از ترس این‌که زیاد بخوابم چند بار با هول بیدار شدم. دفعه اخر اما باز زیاد خوابیدم. چشمم به گوشی افتاد. یادم افتاد دیشب قبل از خوابیدن توی وبلاگم پست گذاشتم. یادم آمد چه چیزهایی نوشتم. حس کردم عریانم. صدای ذهنم گفت زیادی پرت و پلا نوشتی. هر تصمیمی که گرفتی باید به همه بگویی
عصر لاله آمد و باهم آماده شدند. آرایش کاملی کرد و سایه‌ی آبی کشید. بالاخره همه باهم راهی خانه‌ی عمه شدند. عمه مثل همیشه شلوغش کرده بود و جمعیت زیادی آنجا بودند. مجلس زنانه بود تا وقتی که داماد به همراه عاقد و نزدیکان عروس وارد شدند. بنفشه با وجود آن که مشتاق بود که شاهد عقد باشد، اما از اتاق پذیرایی بیرون رفت تا احسان او را نبیند. اتاقها گرم بود. به حیاط رفت.
مامان توی حیاط کنار یک خانم خوشپوش و خوش رنگ و لعاب نشسته بود و گپ میزد. با دیدن او گفت:
خودشه! دراولین نگاه شناختمش. با همون ظاهری که اولین بار دیدمش. خودکار و لوازم تحریر میفروشه.کلاه لبه دار اسپرت مشکی با موی کوتاه مشکی تر، به صورت روشن و چونه باریک و چشمای سیاه و دندونای سفیدش ، خوب میومد و بقول معروف ، خوب ست شده بود.یه تیشرت آستین بلند سبز کمرنگ که روی اون یه پیرهن آستین کوتاه سبز پررنگ پوشیده و روی شلوارکتان شش جیب یشمی انداخته و دکمه هاش رو باز گذاشته . پاچه های شلوار گشادش روی کتونیهای فیلی رنگش رو پوشونده و دایم کوله برز
این سوالی بود که دیشب از جانب دوستی برایم پیش آمد. بعد از این سوال، مغز من پنج شش ساعت زمان می‌خواست تا با مرور آنچه در گذشته با آن مواجه بوده به جواب قانع‌کننده‌ای – حداقل برای خودم – برسد. این جواب بر اساس دانسته‌های من از دوره‌ی Learning How to Learn کتاب‌های Make it Stick و The Power of Habit نوشته شده است. البته تعدادی از جواب‌های Quora را هم قرض گرفته‌ام.
شما نمی‌توانید
حقیقت این است که احتمالا شما نمی‌توانید روزی ده ساعت درس بخوانید. مغز ما برای هضم اطلاعا
اپیزود داوود، شهروز براری صیقلانی
داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد...
بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.
جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش د
  
 داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد...
   سی تقویم بعد....
[] درون پارک محتشم روی نیمکت چوبی ، پسرکی خسته از خستگیاش ، درمانده از دلبستگیاش ، درون دفترچه ی دلنویسش مینویسد ؛ 
نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبال
اپیزود داوود، شهروز براری صیقلانی
داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد...
بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.
جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش د
 
شهروز براری صیقلانی براساس داستانی حقیقی
 
 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، ر
کلیک نمایید وبلاگ دلنوشته شهروز براری صیقلانی دریچه 

                 

 
نذر اشتباه  )        
        ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌
             
          قسمتی از اثر دلنویس خیس    ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها