نتایج جستجو برای عبارت :

*همان لحظه که می‌آیی.

تولد گرفته. بازهم همان همیشگی ها و بازهم همه شان کنارهم با لبخند به دوربین نگاه میکنند.دلم لحظه ای و فقط لحظه ای برای تک تکشان تنگ میشد. برای تمام روزهای گذشته برای جمع جیغ جیغو و پرسروصدایشان. اما لحظه ی بعد دلم حسادت میکند به جمعشان و به پایبندیشان و به نبود خودم درمیانشان. از همان روزی که یکیشان مهمانی گرفت و من از شنیدن اسمم میان پچ پچشان فهمیدم قرار نیست دعوت شوم و نشدم فهمیدم که فاتحه این رابطه خیلی وقت است خوانده شده حلوایش هم میل شده. ن
وقتی برای صبحانه از یخچال نان برمیداری و میبینی نان نیست که، یخ است! و میگذاری اش روی بخاری. اما اگر صبر کنی نان گرم شود، چایت سرد میشود. به اجبار از همان روی بخاری یک تکه نان جدا میکنی و با خود میگویی: ببین با چه مشقتی دارم صبحانه میخورم...
درست در همان لحظه زنگ در به صدا درآید و بروی جلوی در و ببینی خانم همسایه برایتان نان تازه آورده!
خب در این لحظه باید بگوییم کور از خدا چه میخواهد؟ یک نان بربری کنجد و سیاه دانه ای داغ!
بلیط لحظه آخری کیش
بلیط لحظه آخری کیش که همان بلیط چارتر هستند که توسط آژانس های هواپیمایی ارائه می شود و به فروش می رسد. به همین دلیل به این بلیط ها بلیط لحظه آخری کیش می گویند که 24 ساعت قبل از پرواز موجود می باشند و در پایین ترین نرخ ممکن خود قرار دارند.خرید بلیط لحظه آخری کیش که ارزان تر از قیمت بلیط اتوبوس کیش  می باشد شما را شگفت زده خواهد کرد. در واقع شما با خرید یک بلیط لحظه آخری کیش از نظر تفاوت جایگاه و کلاس پروازی هیچ تفاوتی با بلیط های
یک ماه بیشتر نیست ،
پس باید لحظه لحظه اش را "قدر" بدانم ...
+ این دفعه همسر سید شهرام شکیبا اومده بود ایوان مقصوره ، خانم ستاره سادات قطبی . خانم دلدار رفت باهش سلام و احوال پرسی کرد :) به نظر زوجِ موفقی میان ماشاالله ...
+ خدایا از امروز و از این لحظه پا گذاشتم در میهمانی با شکوهت ،از همان رزق های واسعت به من و همه ی دوستانم و همه ی کسانی که دارم عنایت کن ...
از رزق دل گرفته تا رزق های مادی ....
☺️۱ لحظه تحویل سال..!☺️
 
۲ لحظه عاشق شدن..!
 
☺️۳ لحظه ای تماس از کسی که دلتون براش تنگ شده…!☺️
 
۴ لحظه دادن آخرین امتحان..!
 
☺️۵ لحظه ای که به شخصی که دوسش دارین,
نگاه کنین و ببینین اونم داشته به شما نگاه میکرده…!☺️
 
6 لحظه ای که دوستایه قدیمی و خوبت رو ببینی و بفهمی
هیچی بینتون تغییرنکرده…!!
 
☺️۷ لحظه ی لمس انگشتان نوزاد متولدشده..!!☺️
 
۸ لحظه ای از خواب بیدار شی و ببینی که هنوز وقت اضافه
برای خوابیدن داری..!!
 
☺️۹ یه شبه قشنگ,,تو خیاب
اگر از من بپرسند که دستاورد نیم قرن زیستن ات چیست خواهم گفت :
به تمامی زیستن در لحظه ... بی گذشته و بی آینده ! زیستنی سراسر لذت !
شیره ی وجودی زندگی را از پستان روزگار مکیدن !
و چه لذت مشترکی . همچون کودکی که به سینه ی مادر چسبیده و با ولع عصاره ی عشق مادر را به درون می کشد و مادر ...
مادر از این مصرف شدن لذت می برد ...

روح وحشی
+لحظه ها تنها المان های واقعی زمان هستند و باقی فریب ذهن .
++همین ؛ این لحظه ؛ امروز . این همان چیزیست که میخواهم ! 
بگذار در همین ل
– شالت
+متن موزیک آهنگ سالت با صدای راغب
Download Ahang Ragheb – Shalet
 
متن آهنگ شالت راغب
ای که پهلو زده بر قرص قمر چشمانتعالمی محو تماشای لب خندانتمن نگویم سخنی جزسخن از خنده ی توچه شود سر بگذارم به روی دامانتنکند روزی بگویی سخنی از حالت دلخوشم من به همین چند خبر از احوالتهمه ترسم شده چشمان گنهکار کار رقیب نکند زلف تو بیرون برود از شالتوای از چشم جادوگر تو کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاج سرمی پیش آ نیمه دیگرمیجانم تو چه خوش نشسته ای به قلب ویران
باور نمیکنم!فکر کنم بیشتر از یک ماه است که هر وقت به ساعت نگاه میکنم،ساعات و دقایقی مثل هم میبینم!۲:۲۲ یا ۱۶:۱۶ و حتی ۳:۰۳ دقیقه!این ساعت‌ها و دقیقه‌ها،درست جلوی چشمانم جفت میشوند.مثلِ همان لحظه که داشتم لقمه‌ی نان و پرچمم را توی دهانم میگذاشتم،همان لحظه که کرم مرطوب‌کننده به صورتم میزدم و یا آن لحظه که جوراب‌های گرم و کاموایی‌ام را پا میکردم و حتی همین لحظه که مشغولِ‌ نوشتن هستم! همین الآن در کمالِ تعجب و شگفتی ساعت ۱۲:۱۲ دقیقه است و دیگر
نام کتاب: #سرباز_کوکی_ها | نویسنده: #مجید_همتی_متین | انتشارات: #نیماژ | ۱۲۴ صفحه.این کتاب حقیقتِ تلخِ زندگیِ سربازان است. روایت انسان های مهجوری که غربت هر یک پهنه ای به وسعت و بلندای یک تپه را می پوشاند و هر لحظه شان مثل لحظه ای پیش و لحظه ای پس از آن است. انسان هایی که در مدار غربت خود انگار آدمکی کوکی مدام به تکرار یک عادت گرفتارند. برای آنان حقیقت چون برف براق و سوزان است و عشق خواب خوشی که هرگز آن را نمی بینند..برشی از کتاب:سوت که نواخته می شود چ
من همان قهرمان داستانی هستم که همه چیز را در مرز رسیدن رها می‌کند. می‌گذارد و می‌رود و نمی‌ماند تا ثمره‌ی آن‌چه گذشت را ببیند. همان که می‌تواند همه‌‌ی انتظارها و دلتنگی‌هایش را با یک جمله‌ی ساده، یک بله‌ی خشک و خالی تمام کند، می‌تواند رسیدن را، دیدن را تجربه کند، اما نمی‌کند. رها می‌کند. می‌رود. نمی‌ماند. همان شطرنج‌بازی که می‌تواند با حرکت آخر حریف را کیش و مات کند اما صفحه‌ی شطرنج را یک حرکت مانده به حرکت آخر، نیمه‌کاره رها می‌
زیر این خورشید تاریک می سوزم
فاصله ام با ماه ، با تو ، یک ارزن نمی ارزد 
سزای خویش را نزدیک تر از قلب به خود می بینم
سزای انحراف من از آن رود بلند و سبز
سزای این صدای من که از فقر درون می نالد
از فقر تو می نالد
از فقر خدا می نالد
و از ترحم های عشق
از نسیم لحظه ای غمگین ، می نالد
لحظه های خوب در پی ویرانی
لحظه های درد در کنج سکوت ، می شوند معماری
اگر بوسه ای در خواب یک لحظه درون تو شود جاری 
بدان این را که آن لحظه
بی گناهی بی گناهی بی گناهی
بسم الله قاصم الجبارین
 
نمی دانم از کجا شروع شد،
شاید از همان لحظه ای که خداوند گِلِ وجود ذرات را تدبیر می کرد،
شاید از همان لحظه ای که حضرت پدر رخ حضرت مادر را در روز الست دید و عاشقش شد
شاید هم قبل تر از این قضایا و به وجود آمدن آدمیان...کسی چه می داند؟
شاید قبل تر از آفرینش همه ی جهان و هرآنچه در آن هست
کسی چه می داند؟
فقط این را می دانم که اگر درخت ممنوعه ای نبود، چگونه می توانستیم حسینِ فاطمه(س) را بجوییم؟چگونه دیوانه وار بر گردش جمع میشدیم؟چ
خیره شو 
اتفاقات بزرگ آرام رخ می دهد 
مصل عشق های عمیق 
سریع نیستند 
شاید فکر کنی همه چیز ساکن است 
اما باید خیره شوی 
تا لحظه لحظه حرکتش را ببینی و کیفش را کنی 
آرام باش 
دوست داشتن صبوری می خواهد 
تمرین اهتسگی می خواهد 
 
 
 
 
 
مثل یک طلوع 
مثل یک غروب 
مثل یک سال نو شدن که از فروردین تا فروردین هر روز هروز ارام ارام اتفاق می افتد و در یک لحظه نتیجه حاصل می شود 
در یک لحظه روز می شود و دیگر شب نیست 
در یک لحظه ماه پشت اببر ها می رود و کم کم پنه
می‌دانید یک نقاش کی می‌فهمد که نقاشی‌اش تمام شده؟ دقیقا در همان لحظه‌ای که همه چیز به نظرش تمام شده و بی‌نقص می‌آید. همان لحظه‌ای که دیگر نمی‌تواند چیزی از خود به نقاشی اضافه کند. همان لحظه‌ای که می‌بیند هر تغییر و دست بردنی در نقاشی فقط کار را خراب‌تر می‌کند. در عالم نقاشی اما یک لحظه‌هایی هم هست که می‌دانی کار تمام نشده، می‌دانی یک جای کارت می‌لنگد اما باز هم نمی‌توانی چیزی از خود به نقاشی‌ات اضافه کنی. نمی‌دانی مشکل از کجاست. نم
چه نسلی بودیم، جوانی نکرده قدم گذاشتیم به میان سالی، روح مان در همان دوران کودکی مانده همان دوران که خوشی اکتسابی نبود و ذاتی بود ولی جسممان می تازد به سمت پیری که باور اش نمی کنیم، آدم مثل قورباغه است وقتی کم کم پیر می شود وقتی لحظه لحظه سردی پیری سراغ اش می آید و گرمی جوانی را به محیط می دهد پیر می شود و باور می کند پیر شده اما وقتی آخرین خاطره گرم اش کودکی است و ناگهان وارد برهه سرد میانسالی می شود گذر زمان باور اش نمی شود می خواهد از این ورطه
با خاطراتِ زیادی زندگی می‌کنیم که اگر به خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما ما نگه‌شان می‌داریم. مُدام مرورشان می‌کنیم. همان یک لحظه‌ی کوچک که روزی قلبمان را به نفس‌نفس انداخته. همان خاطره‌های ناچیزِ دوست‌داشتنی که مسکنِ زخمهای روزمرگی‌اند...
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
دوستان بیایید شعار را کنار بگذاریم و باور کنیم
همین لحظه میتواند،آخرین لحظه عمر و زندگی ما باشد،و هم میتواند لحظه تولد دوباره باشد.
بدون شک و یقین
اگر باور کنیم که این لحظه میتواند لحظه مرگ ماباشد
کینه و تکبر و غرور را در دل راه نمی‌دهیم نداشتن یا نداشتن را دلیل برتری نمی‌دانیم
واگرباورکنیم
این لحظه میتواند لحظه تولد دوباره باشد
به هیچ وجه مأیوس وافسرده و ناامید نمی‌شویم
(تو خود ح
پارادوکس عجیبی توی زندگیمون وجود داره
اینکه لحظه ای جنگجو طلب ترین ادم روی زمین هستی و لحظه ای دیگه تبدیل به یک بزدل نا امید میشی البته همه اینا بستگی به دید تو داره
در لحظه زندگی کن مهم نیس تهش برنده ای یا بازنده ، تهش تبدیل به یک گلادیاتور قهرمان میشی یا یک سرباز شکست خورده ، تو قدم بردار از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر و در این حین اهدافت رو فراموش نکن و به سمتش برو و هیچ فکر منفی رو تو دهنت راه اندازه ک خدابا ماست در تک تک این لحظات و نذاره گر تو
دستم گرفته نشد. نجاتی نبود. نه حتا پایانی و سیاهی بی اتمام از پس آن و حس
رهایی ناشی از نیست شدن. نه، یک ادامه ی کشداری ک روی زمین سخت انگار با
صورت می کشانندم. و ردی خونین باقی مانده از آنچه ک پیموده ام. و این همه
اش نیست. ک انگار با حفظ سمت قربانی، انگار جنازه ای هم بسته اند بر پام.
جنازه ای ک جدا نمی شود. قدم هایم اضافه بر وزن متعفن وجودم، بدن مرده کسی
را هم به دنبال خود می کشد و او حتایک لحظههم نمی رود. راه نجاتی نیست، این
یک سرنوشت سیزیف وار اس
همین لحظه ها , گر چه دلگیر ولی زنده ام داشته اند همین لحظه هایی که یادت به جانم بیفتد من از هیچ مطلق به پا خواسته ام و تو از نهایت که ما رو به رو ایم ,, ولی فاصله بین مان مثل یک ثانیه قبل و حالاست در اوج تفاوت , در اوج تقابل #الهام_ملک_محمدی
خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ استوقتی که صداقتها ، آلوده به صد رنگ است خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ استچون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ استخود را به خدا بسپار ، آن لحظه که تنهایی آن لحظه که دل دارد ،از تو طلب یاری خود را به خدا بسپار ، همراه سراسر اوست دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوستخود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی آن لحظه که از غمها ، بی تابی و حیرانیخود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگرچون ناز تو میخواهد ، او را
بوسلمه یا هیولای دریا را از میان افسانه‌های جنوب پیدا کردم. موجودی حسود و بدطینت که طاقت خوشی زمینی‌ها را ندارد و هر لحظه در شکل تازه‌ای سر بر می‌آورد و طغیان می‌کند و زندگی را آشفته می‌کند.
همه بوسلمه را موجود افسانه‌ای می‌بینند و زاده‌ی ناآگاهی و خیال مردم اما من این روزها به چشم خودم بوسلمه را هرجا و در شکل‌های مختلف می‌بینم.بوسلمه همان جنگی است که همیشه در پرده منتظر استبوسلمه همان حماقت استبوسلمه همان ظلم و زورگویی استبوسلمه هم
وحشتناک ترین لحظه ى زندگى، لحظه ای است که انسان را در سرازیرى قبر می گذارند.
شخصى نزدامام صادق(ع) رفت و گفت من از آن لحظه بسیار می ترسم، چه کنم؟
✅ امام صادق(ع) فرمودند:
زیارت عاشورا را زیاد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زیارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق(ع) فرمود: 
مگر در پایان زیارت عاشورا نمى خوانید اللهم ارزقنى شفاعة الحسین یوم الورود؟
یعنی خدایا شفاعت حسین(ع)را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زیارت عاشورا بخوانید تا امام ح
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
‏درباره‌ی وابستگی، جدایی و مرگ...
همان لحظه‌ای که سوزن را از توی رگ بیرون می‌کشند، همان آنِ جدایی سوزن از پوست، درست همان لحظه، همان یک آن که کوتاه‌تر است از آنکه اعصاب بدنت به مغزت بفهمانند؛
هر آدمی آن یک دم را مُرده است.
مرگ نه به مفهوم آغاز تجزیه تن، که به معنایی فراتر از آن؛ جدایی از آن‌چه که بودنِ انسان به آن وابسته است، وابسته شده است.
جدایی مفهوم ”مُردن” است و بیرون کشیدن سوزن از رگ تجسمی عینی از این مفهوم.
‏فرقی هم نمی‌کند که این س
یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم.
حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد.
با خودم فکر می کنم مثلا توی روزنامه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی
عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و
شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود.
همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد
و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است.
دو تکه استخو
یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم. حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد. با خودم فکر می کنم مثلا توی روزنامه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود. همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است. دو تکه استخو
بعد از سالها قسمت شد با هواپیما سفری داشته باشیم و البته از لحظه لحظه سفر عکس های هنری هم گرفتم و آلبومی هم ساختم. در عکاسی سفر دو دیدگاه مطرحه یکی این که آدم باید در لحظه زندگی کنه و به جای عکاسی اون لحظه رو لمس کنه و لذت ببره. دیدگاه دوم اینه که آدم باید از تلاش های امروز برای لذت بردن در فردا استفاده کنه مثل دیدن عکس های ثبت شده در سفر. متاسفانه دیدگاه دوم با این که طرفدار کمتری دارد مورد تاییدم است.
در ادامه گر عمری بود حاشیه نامه از سفری راه
راغب شالت
دانلود آهنگ جدید راغب به نام شالت
Download New Music Ragheb - Shalat
 
ای که پهلو زده بر قرص قمر چشمانت عالمی محو تماشای لب خندانتمن نگویم سخنی جز سخن از خنده ی تو چه شود سر بگذارم به روی دامانتنکند روزی بگویی سخنی از حالت دلخوشم من به همین چند خبر از احوالتهمه ترسم شده چشمان گنهکار کار رقیب نکند زلف تو بیرون برود از شالتوای از چشم جادوگر تو کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاج سرمی پیش آ نیمه دیگرمیجانم تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم از همان لحظه
راغب شالت
دانلود آهنگ جدید راغب به نام شالت
Download New Music Ragheb - Shalat
 
ای که پهلو زده بر قرص قمر چشمانت عالمی محو تماشای لب خندانتمن نگویم سخنی جز سخن از خنده ی تو چه شود سر بگذارم به روی دامانتنکند روزی بگویی سخنی از حالت دلخوشم من به همین چند خبر از احوالتهمه ترسم شده چشمان گنهکار کار رقیب نکند زلف تو بیرون برود از شالتوای از چشم جادوگر تو کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاج سرمی پیش آ نیمه دیگرمیجانم تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم از همان لحظه
لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام , مستم باز می لرزد دلم , دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های بخراشی به غفلت صورتم را تیغ های نپریشی صفای زلفکم را دست و آبرویم را نریزی دل ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیک است ... #مهدی_اخوان_ثالث
چون بعد از سکانس اخر باید می ایستادم و یک سر تشویق میکردم. نه برای بهرام توکلی و نه برای یک بار دیگر تماشای مفهوم نکبت بار جنگ، بلکه برای تجلی واژه مقاومت. باید می ایستادم و با چشم های اشکی ، دست میزدم برای همه آن هایی که در تنگه ترسیده بودند ولی ایستاده بودند و درست همان لحظه که بعد از سکانس اخر روی پرده مینویسد که " 5رروز بعد قطعنامه امضا شد و اخبار این ایستادگی در میان اخبار پذیرش قطعنامه گم شد." همان لحظه باید سرم را پایین می انداختم و این درس
دلتنگی هایم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آورده....سخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام ...من بی
مثل آهنگی که یک روزی، یک جایی، یک وقتی، پیدا کرده ای و دست نخورده، گوشه ای نگاه داشته ای تا وقت ِ بی‌حوصلگی ات را مأوا شود، تا مبادا عجولانه، لذت ِ لحظه‌ها، این لحظه‌های عجیب که هرکدامشان به پدیده‌های یکسان رنگ ِ متفاوتی می‌بخشند، لذت ِ بی‌نهایت شدن ِ چیزی که اگر از میان ِ لحظه به لحظه ی زندگی‌ات، با لحظه ی به‌خصوص ِ خودش مقارن شود می‌تواند بی‌نهایت ِ تو باشد را بر خود حرام و به خوب بودن اکتفا کنی. صبورانه در برابر عجول بودن مقاومت کردی
یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم استعاری نباشم!
و آن صبح ِ شنبه، من تمام دوستان ِ مسجّعم را از دست دادم.
و آن صبح ِ شنبه، من مثنوی ِ بلندبالایی را در خود به خاک سپردم.
و بعد از آن، تمام قافیه ها از من پر کشیدند.
شده ام مصداق عینی حرف آن فیلسوفی که -یادم نمانده که بود و- می گفت تو، فقط یک بار می توانی پایت را داخل رودخانه بگذاری چون دفعه ی بعدی که این کار را تکرار کنی، نه تو همان « تو » ی یک لحظه قبل هستی و نه رودخانه. چون رودخانه در ج
چه حماقتی کردم امشب،
یه لحظه فقط یه لحظه بی احتیاط شدم.
وقتی مسیر مسابقه رو مشخص کردم به ذهنم رسید که توی جاده است شاید خطرناک باشه، اما توی یه لحظه این تهدید رو دست کم گرفتم،
با اینکه هزار بار با این بچه ها بازی کردم، هزار بار خوشحالشون کردم، با هم خندیدیم و و و..
این دفعه هزار و یکم، این یک لحظه، این بی احتیاطی من،
شکر خدا. خدا رو شکر. خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاد.
یه لحظه حواسم رفت و بچه ها دویدن و یه ماشین لعنتی با سرعت پیچید توی جاده و آرمانی ک
خب دیگه ما هم از سوی خواهر جانمون به نامه نوشتن دعوت شدیم http://bandeyeashegh.blog.ir/ یه کم فکر کردن لازمه تا ببینیم به کی بنویسیم و چطور بنویسیم .
هزاران موضوع در ذهنم گام میگذارند و من فکر می کنم که کدام یک بهتر است ... ؟ تا اینکه بالاخره یکی را برمیگزینم : امتحان
سلام بر موجود منفور همواره حاضرم . از زمانی که چشم گشودیم در مدرسه بودیم و از زمانی که در مدرسه بودیم تو هم بودی . گاه مهربان همچون خرس صورتی کارتون ها و گاه خشن همچون لاکپشت نینجا ...
موجود منفور ل
بسم الله النور
 
لطف خدارو ببین درست همان لحظه ای که درمانده شده بودم به خاطرَش(امروز آخرین روز دانشگاهه و جزوه ی این درس مانده بود ، کلاس ساعت هشت تا ده بود آمدم دیدم کلاس خالی ست رفتم پرسیدم گفتند افتاده به سه تا چهار و نیم من هم چهار بلیط برگشتم بود و میخواستم بقیه روز را پیش علی و مادرم باشم به مامانم زنگ زدم که چه کار کنم که همان لحظه دوست دبیرستانی ام را که میدانستم جزوه هایش کامل  است دیدم و رفتم پیشش گفتم خداراشکر که دیدمت واقعا خداراشک
شما در رودخانه می افتید و آب آن سرد است، سپس از آن خارج می شوید و میلرزید. این همان است که هست. کل سطوح رنج های روانی را وارد آن نکنید. همین لرزیدن کافی است. چه نیازی به رنج دو برابر است؟ آن فقط لرزش است، هوا سرد است. اما شکایت و گله مندی در مورد آن وجود ندارد.هنگامی که شکایت کنید، همه چیز را شخصی می کنید. شما قربانی شرایط ذهنی خود می شوید. به کسی نیاز دارید تا مطلبی علیه آن بنویسد؛ و شما کل کژکاری را افزایش می دهید و تقویت می کنید؛ و چه نوع عملی می ت
ماری رو پوشی خاکستری تنش بود که آن را از مادرش به ارث برده بود . موهای تیره اش را از پشت با تکه ای بند سبز بسته بود ، بعداٌ زمانی که داشتم بازش میکردم متوجه شدم از همان بندهای ماهیگیری پدرش بود . آن چنان ترسیده بود که نیاز نبود من چیزی بگویم ، او خودش می دانست من چه چیزی میخواهم. او گقت : "برو"، اما این را غیر عادی میگفت . میدانستم که مجبور است این را بگوید . و هر دو می دانستیم که این را به همان میزان جدی می گوید که غیر ارادی ، اما لحظه ای که گفت : برو .
میدانستی عزیزِ دل، تو برایم همانی که باید، درست تر اینکه، همان اندازه که باید دوستم داری، مواظبمی و رهایم نمیکنی، تو دقیقا همانی، همان که باید سر روی شانه هایت بگذارم، همانی که باید دستانم را دور گردنت حلقه بزنم، همانی که گونه هایم را نوازش میکنی، همانی که گاه، بی گاه، بر پیشانی ام بوسه می نشانی، تو چقدر خوبی! تو چقدر خوب میفهمی! اصلا میدانم که تو نبات را همینطوری خودخواه و بدجنس پذیرفته ای، خودت میدانی از چه میگویم! تو مرا همینطوری دوست دار
میگفت فکر کن بیان بگن همین ۱۱ تا امام رو داشتیم... امام غائبی در کار نیست. چه تغییری تو زندگیمون پیش میاد؟ 
.
 بخوام صادق باشم باید بگم هیچی... بجز اون لحظه‌هایی که ظلم زمانه نفسگیر میشه و فقط میشه زیر لب گفت اللهم انا نشکوا الیک غیبه ولینا... دیگه تو بقیه لحظه‌هام اتفاقی نمیفته...
.
باید تو خط به خط زندگیمون... تو لحظه به لحظه‌اش بذاریم جاری باشه امام زمان...
یه پایه اصلی زندگی باشه... 
خودمو میگما... فاصلم با این سبک زندگی، زمین تا آسمونه... 
.
ما رو ب
آدم ها ذرّه ذرّه محو میشوند .آرام ...بی صدا ...و تدریجی  !همان آدم هایی کههر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند بی هیچ انتظار جوابی ،فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی .همان آدم هایی کهروزِ تولد تو یادشان نمیرود.همان هایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...
همان آدم هایی که همی
خود را به خدا بسپار،وقتی که دلت تنگ است؛وقتی که صداقتها آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار،چون اوست که بی رنگ است؛چون وادی عشق است او،چون دور زنیرنگ است
خود دا به خدا بسپار،آن لحظه که تنهایی؛آن لحظه که دل دارد از تو طلب یاری
خود را به خدا بسپار،همراه سراسر اوست؛دیگر تو چه میخواهی ؟!بهر طلبت از دوست
خود را به خدا بسپار آن لحظه که گریانی؛ آن لحظه که از غمها بی تابی و حیرانی
خود را به خدا بسپار،چون اوست نوازشگر؛چون ناز تو می خواهد او را ز درو
بهم گفت یه لحظه بیا بیرون فکر کردم با نهاله  
باز گفت یه لحظه بیا بیرون اشاره کردم با منی ؟ 
گفت اره 
بهم گفت من ترم بعد مهمانی گرفتم یه جای دیگه اگر دلخوری ای از طرف من پیش اومده معذرت میخوام
اون لحظه نه دلخوریم مهم بود نه معذرت خواهیش 
فقط رو کلمه مهمانی گرفتن قفل کرده بودم ...
دلم گرفت... 
خیلی دلم برای خودم سوخت گناه دارم
آه سرانجام این لحظه‌ی ناب که جان اوج می‌گیرد و زبان، و زبان با جان یکی می‌شود و هم آن بر قلم جاری می‌کند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی می‌شود و آفرینش جاری می‌گردد. لحظه‌ی ناب ماقبل‌زمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.

حلمی | هنر و معنویت
همین چند لحظه پیش یکی از مریدانمان حال بی حوصله ی ما را دید (در پرانتز بگویم همان مریدی که به ماساج درمانی اش سفارشیدیم) گفت استاد دلتنگ کیستی؟در همان لحظه از فرت تنهایی ناله ای برآوردیم و گفتیم عمه ات!گفت: کی از استادی که اسمش را سخت تلفظ میکنیم بهتر؟ گفتیم ای مردک! تو اسم به این راحتی را نمیتوانی تلفظ کنی؟ حالا خوب بود فیثاغورس میشدیم که اصلا نتوانی بنویسی یا زیگورات چغا زنبیل میشدیدم که هنگ کنی؟ از آنجایی که رئوفیم دلمان سوخت و تلفظش را برا
بدکاره بود
برادرش ،این کار را با او کرده بود
والدینش حرفش را باور نکردند
او را از آمریکا به ایران بازگرداندند
در ایران پسری از او خوشش آمد(ظاهری) و او را صیغه کرد
صیغه ی شان تمام شد
پسر او را به دوستش معرفی کرد و گفت چه کاره است
دوستش خواست همان کار را با او کند
اما در همان لحظه ی شروع، اشک صورت زن را خیس کرد
مرد صبر کرد و پشیمان شد
داستان زن را شنید و عاشقش شد
آری او بدکاره بود ولی مرد عقدش کرد
آری این شغل،اجبار برادرش بود
اجباری که سفری بد داشت و
.
.
.
.
.
 
دنیز خوشحال بود 
حالش خوب بود 
هنوز به خاطر چند روز پیش خوشحال و سرحال بود 
حتی تو هم نمیدانی چقدر برایش سخت بود که ان سوالی که مدت ها بود ذهنش را درگیر کرده بود بپرسد 
قطعا نمیدانست پرسیدن ان سوال نفرین شده چه عواقب و یا جوابی دارد وگرنه ان را نمیپرسید 
حال دیگر دیر شده بود انها چند ساعت درگیر بودند
ان بغض داشت خفه اش میکرد 
و طرف دیگر داشت سعی میکرد برایش توضیح دهد 
با هر کلمه که روی صفحه گوشی نمایش داده میشد 
قلبش بیشتر به درد می امد
عجیب و باور نکردنی. مسیر تحولات و سمتی که رهسپارش هستم این گونه است. لحظه ای را به یاد ندارم که فکر این آینده از ذهنم گذشته باشد. بوی مشئوم افکار آدمیان و از آن گندتر، ظاهر فریبنده و نازیبای آنان حالم را بهم می زند. بنظر می رسد دیگر تلاش برای ساختن فایده ای نداشته باشد. باید خودم را برای یک موجود ضد اجتماعی شدن آماده کنم. گوش های گرفته دیگر رنجی ندارند، چرا که صدای رجاله ها خاموش و نامفهوم می شوند. آرام آرام. گام بر میدارم به میعادگاه. لحظه ای که
هر لحظه امتحان است، پیش من و زمانم،
هر لحظه انقلاب است در قلب خو نچکانم.
هر روز من حساب است از عمر کم حسابم،
هر لحظه در شتاب است ایام گل فشانم.
گر پای من کنار است از راه بی کنارم،
فردای من درخشان از نور دیدگانم.
بر دوش من گران است بار گناه یاران،
بار گران دل را تا منزلی رسانم.
در چهره ام نشان است اندوه زندگانی،
در شعر من نهان است پیدا و هم نهانم.
بلند میشوم و می ایستم پشت همان پنجره کوچک؛با همان چشمان نگران.در این شرایط ثانیه ها به واقع دیگر واقعی نیستند؛ارزشمند میشوند و سه برابر به نظر می آیند،تا ابدیت.تو را تا أبدیت نگاه میکنم...
این لحظه را وصل میکنم به همزادش در گذشته ؛به آن همزاد واقعی اش درست ده اسفند و این لحظه ی خیالی خوش بو....
بند به بند همه اش را میاورم جلوی چشمانم.این بار باید درست نگاه کنم،راه برگشتی نمانده،میترسم از خیال خالی شوم و دیگر نتوانم به خاطر بیاورمت.نمیشود ماند.گ
 
 
،  در تک تک لحظه ها ، لحظه ای خوب و لحظه ای هم شاید بد ، لحظه ای خوش و لحظه ای شاید  ناخوش ، این لحظه به لحظه ها دست بدست هم میدن و میشن لحظات عمر ما ، اونقدر زندگی کوتاهه و اونقدر آدمها در هیاهوی زندگی غرق میشن که هیچکسی هیچکدوم از دلشوره ها و نگرانی ها و رنج هایی رو که ما کشیدیمو یادش نمیاد ، آدمها رنجهای گذشته  خودشون رو هم در گذر زمان دیگه فراموش میکنن چه برسه به رنج هایی که ما متحمل شدیم ، آدمها همه فکر میکنن خیلی خوب رفتار کردن و حتی اونم
می خواستم اینجا را ترک کنم. قصه هایم برای تو را بگذارم و بروم جایی دیگر با اسمی جدید بنویسم اما نتوانستم. این وبلاگ را دوست دارم؛ نوشتن را دوست دارم و بیشتر از این دو ماندن را. خوشحالم که از هیجان تصمیم نگرفتم و اینجا را نبستم. هنوز هم خسته ام. دست کشیدن خستگی دارد؛ اما خشمگین نیستم. فقط غمیگنم و امیدوارم حالم بهتر شود. کمتر گوش داده ام؛ کمتر حرف زده ام و بیشتر نوشته ام و دیده ام. می خواهم که این روزها در وجودم حل شوند و عارفه ی بهتری از من بسازند.
هیچ وقت لحظه های خوش نمیان مگر خودمان بخوایم.
هیچ وقت خوشبخت نمیشیم مگر خودمانبخوایم.
لحظه هارو از دست ندیم چون آدم باید با چیز هایی که کوچین خوشحال باشه مثلا یکی که لامبورگینی داره خوشحاله هنر نکرده کسی که یک‌ کتاب یا ماشین کوکی داره باهاش خوشحاله ایول داره.
روزهارو از دست ندیم به قول تونی استارک( تو فیلم انتقام جویان پایان بازی وقتی که به سال ۱۹۷۰ آمدن روبه پدرش گفت):هنگفت ترین پول توی جهان نمیتونه یک ثانیه رو  بر گردانه.
 
پی نوشت۱:قدر لحظ
دلم میگیرد از روزی که می گیردسراغم را ولی دیگر نمیخواهم ببینم چشم هایش راهمان چشمان بی همتا پر از عشق و پر از گرما در آن دوران که بی پروا چه خوش بودیم اما رفتدلش را دیگران بردندولی آن روزدلم میگیرد از آن روز همان روزی که میدوزی به راهم چشم هایت راولی دیگردگر من را نخواهی دید نخواهی داشت مرا از دور خواهی یافت فراز قله ها در جستجوی بیشتر هافقط بالاترین ها رانشان کرده وَ میپویم وَ میجویم در آن لحظهدر آن لحظه نشان از قلب سنگینم مگیر ای یارکه
موهایم در باد رها شده اند و نگاهم دو دو می زند بر عمقِ امواج دریا. می دانم پشتِ سرم می آید. می دانم که تنهایم نمی گذارد. همان ماهی کوچکی که خیال می کند اگر بخواهد افسانه باشد؛ باید نابود شود!
همان ماهی کوچکی که ‌دلش می خواهد به عمیق ترین جای دنیا شاید گودالِ مارینا در  اقیانوسِ آرام برسد. می دانم که اگر لحظه ای به عقب برگردم و چشم هایم را باز کنم؛ برای همیشه ناپدید می شود!
ماهی کوچک چشم هایش را بسته و توی تاریکی پشتِ سرم می آید.
پشتِ سرِ زنی که بند
از ترس نرسیدن....
چشماتو ببندی و بخوای که زمان زود بگذره...
بگذره تا برسه به اون لحظه...
بگذره تا برسه به اون لحظه که نمیدونی بعدش چه قدر سخته یا اسون اما میدونی که بعدش حتما فرق داره....
بعدش اصلا مثل قبلش نیست....
همین رو میخوای....
مثل اون لحظه که ته دلت یه حالی میشه تو سرعت و سرازیری....اما بعدش قطعا فرق داره با قبلش...
گاهی یک اتفاق کوچک مثل عکسی بر دیوار ذهن میخ می شود.
آدم راه می رود و یادش می افتد. می خورد، می خوابد، پیاده روی می کند،
قهوه می نوشد، کتاب می خواند و مدام آن تصویر را می بیند.
حتا موقع حرف زدن و مراوده با اطرافیان آن تصویر جلوی چشم هایش جان می گیرد.
در ذهن من تصویر او جلوی موزه بتهوون فراموش شدنی نیست.
مُدام تکرار می شود. صدایش بوی رفتن داشت.‌
نگاهش رنگ رفتن داشت. قدم هایش سست و آرام بودند.
حتا طرز پُک زدن به سیگارش پیاپی و کوتاه بود.
در آن لحظه م
گاهی یک اتفاق کوچک مثل عکسی بر دیوار ذهن میخ می شود. آدم راه می رود و یادش می افتد. می خورد، می خوابد، پیاده روی می کند، قهوه می نوشد، کتاب می خواند و مدام آن تصویر را می بیند. حتا موقع حرف زدن و مراوده با اطرافیان آن تصویر جلوی چشم هایش جان می گیرد. در ذهن من تصویر او جلوی موزه بتهوون فراموش شدنی نیست. مُدام تکرار می شود. صدایش بوی رفتن داشت.‌ نگاهش رنگ رفتن داشت. قدم هایش سست و آرام بودند. حتا طرز پُک زدن به سیگارش پیاپی و کوتاه بود. در آن لحظه م
..::هوالرفیق::..
سال سوم دبیرستان بود که معلم ریاضی‌مان، آقای کاظمی سروستانی بسیار عزیز، برگه‌ها را پخش کرد و گفت: «لطفا اول اسم‌تان را بنویسید.» چند لحظه‌ای نگذشته بود که تاکید کرد: «اسم‌تان را کامل بنویسید.»
من دو تا اسم دارم، در خانه «کسری» صدایم می‌کنند؛ همان گونه که دوستان صمیمی و دیگران هم...
***
نه اصلا بگذار این طور بگویم: سال اول ابتدایی همان روز اول معلم عزیزمان، خانم مفرّحی، وقتی...
 
ادامه مطلب
فقط برای چند لحظه خوابم برد. با ضربه ی آرامی که دسته صندلی جلویی به پیشانی ام زد بیدار می شوم. اتوبوس خالی شده . همین چند لحظه پیش بود که به سختی جایی برای نشستن پیدا کرده بودم. چراغِ قرمز رنگِ تابلوی بستنی فروشی توجهم را جلب می کند. تازه به خاطرم آمد در همان چند لحظه ای که خوابم برده اتوبوس دو ایستگاه از مقصد همیشگی ام رد شده است . سریع بلند می شوم و کمی با تلو تلو خوردن ناشی از حرکت اتوبوس خود را به کنار راننده می رسانم .
آقا ببخشید من خوابم برد ب
خدایا...
کیست که طعم محبتت را چشید و جز تو کسی را آرزو کرد؟
کیست که به نزدیک تو مقام گرفت و لحظه ای روی گرداندن توانست؟
خدایا...
ما را از آنانی قرار ده که به دوستی خود برگزیده ای
و به عشق و محبت خود خالصشان کرده ای
و مشتاق دیدارشان ساخته ای
و به خواست خود خشنودشان نموده ای
و نعمت دیدار را عطاشان کرده ای
در مقام رضایتشان نشانده ای
و در غربت و تنهایی در پناهشان گرفته ای
و در جوار خود به عالم راستی و حقیقت جایگاهشان بخشیده ای
و به شناخت خود معرفتشان د
یکسال دیگر نیز
گذشت، و باز هم پیمانه‌ی عمر پیموده شد، بیشتر و بیشتر...  هرگاه آدمی به انتهای مرحله‌ای می‌رسد،
ناخودآگاه اندکی درنگ می‌نماید و خاطرات طی شدن این مرحله را از نظر می‌گذراند....
اکنون نیز وقت مرور خاطرات سالی است که رو به پایان است....
و البته خاطرات
خوب و خاطرات بد، ناگزیر هر دو با هم مرور خواهند شد، که این درهم تنیدگیِ تلخ و
شیرین ریشه در ذات زندگی دارد. من نیز از این قاعده بیرون نبوده‌ام. و حتی می‌توان
گفت در هر لحظه از زندگی تل
 روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
الان ساعت 5 صبحه ... و من منتظر طلوع خورشید هستم، بعضی وقتا که دارم به این لحظه‌ی زیبا فکر می‌کنم، می‌بینم که چقدر لحظات زیبا رو ما از دست می‌دیم ... شاید همون یک لحظه‌ی زیبا مسیر جدیدی به زندگی ما بده، شاید تغییری ایجاد بشه . همه‌ی ما متولد یک لحظه هستیم. یک لحظه که پدر مادر تصمیم به ازدواج می‌گیرن، یک لحظه که بچه به دنیا میاد و یا یک لحظه که از دنیا میریم.
هر لحظه می‌تونه یک اتفاق جادویی داشته باشه که شاید بتونیم بهش برسیم. من که خیلی از طلوع
روزی که برای اولین‌بار ببینمت، قطعا داستان‌های زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا می‌کنم و از خدا می‌خوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک می‌کنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درست‌ترین کارهایی که یاد گرفتم در به‌موقع‌ترین زمان‌های مم
هنگام سفر به شهرهایی مانند مشهد که لحظه لحظه ی
آن می تواند پر از برنامه های جالب و خاطره ساز باشد اما به شرطی که اقامت شما
استاندارد و با کیفیت باشد. هتل های مشهد این اقامت استاندارد را برایتان ایجاد می
کنند تا با استراحت کافی روز های سفرتان را همان طور که در نظر داشتید بسازید.
روزنامه اعتماد طی گزارشی کوتاه با عنوان فعلا در دسترس نیست. درباره وضعیت اتصال مجدد اینترنت در کشور و گفته‌ها و شنیده‌ها درباره این موضوع نوشت: نیمه‌شب پنجشنبه ۲۳ آبان‌ماه بود که در خبری افزایش قیمت بنزین به اطلاع شهروندان رسید و از همان لحظه بازار واکنش‌ها بود که هر لحظه بیش از لحظه پیش داغ می‌شد. خبری که علاوه بر نگرانی برای افزایش قیمت بنزین، اضطراب افزایش دیگر اقلام و افزایش تورم را نیز برای شهروندان به همراه داشت. برخی شهروندان ب
یک روزی یک نفر که عزیز هم بود، برایم از تعامل حرف زد و اینکه بخواهی نخواهی توی تعامل با آدم های دیگر یک چیزی دستت را میگیردنه لزوما این که حرف گهر باری بشنویهمیشه اینطور نمیشوداما مثلا عکس العمل ها هم خودش کلی حرف برای گفتن داردیا حتی حرف های نا درست شاید حتی خیلی نا درست(کسی چه میداند شاید هم درست)یک روز دیگر یک نفر که خیلی عزیز بود پیشنهاد داد امتحانش کنمفعلا تصمیم به تعامل گرفتممدت دار نیست و از این تصمیم های در لحظه در آمدههر لحظه ممکن است
 
دقت کردی همین حالا ، همین لحظه پیرترین سِنی هستی که تا حالا بودی و جوانترین سنی هستی که تا اَبد خواهی بودپس از لحظاتت بی نهایت لذت ببر ، شاد باش ، غمگین مباش ، خلاق باش ، جسارت کن ، بیشتر بخواه ، جلو برو و از خودت مطمئن باش و هر لحظه یادت باشه هم‌ اکنون جوانترین سِن رو داری و هر لحظه بابت این موهبت الهی شکرگذار باشلحظاتتون پُر از باورهای مثبت
بعضی لحظه ها در زندگی خیلی ناامیدکننده ست
اونقدر که دلت میخواد بزنی زیر هرچی مسئولیت و وظیفس
بجاش بری کوه، دشت، یه سیاره دیگه یا زیر پتو
حتی تمام دنیا رو پاز کنی و بشینی فیلم ببینی
بعضی لحظه های ناامید کننده کش میان
و من تا ۲۴ ساعت آینده محکومم به موندن در این لحظه کشدار
آخ که تنها فرار غیرممکن، فرار از زمانه
اینجور وقتا دلم میخواست این ۲۴ ساعتو موقتا میمردم
محض دلخوشیم: گاهی بی قواره نوشتن به تخلیه عاطفی می ارزه.
لحظه شماری کردم تا آخر هفته تموم شد و بالاخره تونستم زنگ بزنم و اجازه دیدنت رو بگیرم 
هرچند
که به این راحتی ها نبود ... شایدم بود ولی چون لحظه ها برای من به کند
ترین نحوی که می‌شد میگذشت اون سه روز برام خیلی زجر اور بودن تا بالاخره
مجوز صادر شد 
با دلی پریشون و زجر کشیده زنگ زدم تا وقت ملاقات رو بگیرم ولی گفتن اولین نوبتی که میتونن بدن برای ۱۶ روز بعد بود ...
چیکار میتونستم کنم ؟ چه کاری از دستم برمیومد جز پذیرفتن ؟ 
و باز شمردن ثانیه ها شروع شد
کجاست؟
لحظه های خالی و بدون کینه و صبور
عطر خاطرات کهنه ی قدیم
عشق (مثل چشمه مثل رود) دور
دلم گرفته است...
مثل بارش شدید قطره های درد
روی شانه های صبح سادگی
در خیال روز های سرد
کجاست؟
لحظه های خیس انتظار
عشق خالص دو یار
کجاست؟ 
تئاتر بوسه های شب
حرف های گرم و عاشقانه ی دو لب!
کجاست؟
 هوای تازه وخنک
طرح آسمان آبی و بدون لک
دلم گرفته است...
دلم گرفته است...
دلم عجیب تنگ است؛
برای لحظه های عاشقانگی
برای خاطرات خوب و اتفاق های ناگهانگی.
شعر از شاعر خسته:
به جنون رسانده ای مرا که هر دم تو را در آغوش خویش می بینم
ولی امان از این جنون که جز توهم چیزی در بر ندارد، ای کاش برگردم به همان لحظه ای
که کنار من،روی صندلی همان ایستگاه اتوبوس در ساعت 3 بامداد نشسته باشی و زبانم
بند بیاید و من بشوم شنونده ی حرف هایت و دستانت را اینقدر بفشارم که بگویی آرام
تر، شکست!
ای کاش در همان لحظه خط زمان به دایره ی زمان تبدیل میشد و در همان ساعت زندگی
تکرار میشد که چنین هر دم به عکست نگاه نکنم و به جای تو در آغوش بگیرم


تنها کسی که هر وقت حس کردم تنهای تنهام و برام مونده ،خداس
تنها دلگرمیم خداس
 همه چیو میسپارم به خود خدا، شاید معنی امید و توکل همین باشه
 
نه تو می مانینه اندوهو نه ، هیچ یک از مردم این آبادیبه حباب نگران لب یک رود ، قسمو به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشتغصه هم ، خواهد رفتآن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانندبه تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگزتو به آیینهنهآیینه به تو ، خیره شده استتو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندیدو اگر بغض
سلام لطفا بخاطر اهداف سیاسی کاری نکنید که دستها در لحظه بلرزد و بجای اینکه موشک اتمی آمریکا روی هوا منهدم شود روی سر همه فرود آید که آنوقت خشک و تر با هم خواهد سوخت ما هنوز در شرایط نبرد با دشمن هستیم این همان سپاهیست که ۴۰ سال از تمامیت ارضی کشور دفاع کرد این همان سپاهیست که به پیشرفتهای موشکی آن افتخار می کنیم و احساس امنیت داریم و نمی ترسیم که پایگاه کدخدا را زده ایم این همان سپاهیست که در محاصره کامل اقتصادی و تحریم ما را از نظر موشکی به
برای آسان زندگی کردن و دیدن زیبایی های آن لازم است، لحظات گذشته زندگیمان را شخم بزنیم و بایک ذره بین(لحظه بین)به دنبال لحظات زر و طلا مانند آن باشم. دقیقاً همان قسمت هایی که به خاطر برق چشمها و لبخندتان میدرخشند. همان جاهایی که قلبتان تندتر می زند.
زندگیتان را شخم بزنید. مطمئناً به گنج های خوبی میرسید. همین گنج ها امید و نقشه ای میشوند برای ادامه دادن بهتر زندگی...
برای آسان زندگی کردن و دیدن زیبایی های آن لازم است، لحظات گذشته زندگیمان را شخم بزنیم و بایک ذره بین(لحظه بین)به دنبال لحظات زر و طلا ماننده آن باشم. دقیقاً همان قسمت هایی که به خاطر برق چشمها و لبخندتان میدرخشند. همان جاهایی که قلبتان تندتر می زند.
زندگیتان را شخم بزنید. مطمئناً به گنج های خوبی میرسید. همین گنج ها امید و نقشه ای میشوند برای ادامه دادن بهتر زندگی...
زمان از در خارج می شود.دنبالش می دوم و صدایش می زنم:
-زمان.لطفا وایسا.
نمی ایستد.همان طور که می رود از پشت سرش نگاهم می کنم و می گوید:
-نمی تونم.باید برم.لحظه هایم تند و تند می گذرند.
-لطفا نرو.وایسا.حالا چرا این قدر تند می ری.یواش تر برو.
در این لحظه بهش رسیده بودم و با هم راه می رفتیم.
-گفتم که نمی تونم.این طوری هم بهم نگاه نکن.
-آخه زمان جان.خواهش می کنم.خیلی تند می ری.لطفا وایسا.
نگاهم می کند و می گوید:
-چرا وایسم؟
سرم را خم کرده ام و با انگشتانم بازی م
گاهی با معشوق‌مان بازی می‌کنیم. فرو می‌رویم در نقشی که نیستیم: یک حسودِ بی‌بخشش. یک غیرتیِ بی‌تحمل. یک حسابگرِ مو از ماست بیرون کشنده. یک معشوقه‌ی هرجایی. یک بی‌عاطفه‌ی بی‌تفاوت. یک دیوانه‌ی زنجیری حتی. بازی می‌کنیم تا بازی که تمام شد، سخت‌تر و محکم‌تر در آغوش بکشیمش. که زندگی یکنواخت نشود. که لذتِ با هم بودن‌مان گونه‌گون و مستدام باشد. اما یک لحظه هست - و فقط یک لحظه طول می‌کشد - که باید بازی را تمام کنیم. باید دوباره خودمان شویم. بای
 
انگار وقتی اسمت را از آسمان آوردند به لحظه‌های پریشانی ما هم فکر کردند. به آن لحظه ناامیدی دکترها از بهبودی، به آن تلفن‌های هراسان بی وقت. به آن ساعت‌های تحمل درد ناشناس، به ثانیه‌های تمام نشدنی تکان خوردن زمین، به لحظه ناگهانی تصادف در تاریکی...به ساعتهای پریشانی و پشیمانی، اضطراب و اضطرار...
انگار وقتی قنداقه‌ات را دادند دست پیامبر، به همه ما فکر کردند. موقع انتخاب اسم، به تک تک ما شکسته‌ها، دست بسته‌ها، جواب کرده‌ها، از نفس افتاده‌
 
 
چند کلامی با شهید العلیاوی :
با دیدنِ فقط بخش کوتاهی از لحظه ی پیوستنت به حضرت ارباب دلم آتش گرفت بعد از شهید حججی و آن تصویری که سر بریده اش بر ... شما دومین شهیدی هستید که تا آخرین لحظه ی عمرم از خاطرم پاک نخواهد شد... کاش میتوانستم سوار آن آمبولانس لعنتی شوم و فرسنگ ها شما را از این معرکه پر از گرگ و شغال و کفتارهای حرام زاده دور میکردم...کاش اگر این از دستم بر نمی آمد , لااقل عقب آمبولانس سلاحی , میله ای به دستتان میدادم تا آنطور مظلومانه به ک
لحظه ها... اتفاق ها...
همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون... و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"
احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.
داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر ج
بسم رب العشق
به وقت یکشنبه 26 آذر 96 
به وقت ساعات انتظار و ذوق و سرگشتگی
به وقت عروسیِ جان دلم ،رفیق شفیق روزهای سخت...سخت... 
از صبح یک شور شیرینی افتاده بود به دلم.نه حتی قبل تر
از بعد آخرین روزهای تابستان که با هم به دلدارمان رسیدیم یا از قبل ترَش که پای درددل هم، دل گرفته مان باز میشد و با خنده به روزهای سختمان دهن کجی میکردیم. چقدر خدا را شکر میکردم که میفهمی ام، که با هم افتادیم به مسیر، که مشکلاتمان چقدر شبیه هم است. چقدر سرت را درد آوردم چقد
نشستم تو یکی از دهنه های  پل خواجو ، هنوز جای دندون عقلی که دیروز کشیدم درد می کنه ...درد نبودنش تا مدت ها توی دهانت حس میشه ،
در این لحظه به تمام شدن نیازمندم ،تمام شدن هرچیز ،هرکس
 وفکر می کنم هیچ وقت تمام نمیشود .
پ .ن:غول سیاه افسردگی..تو بردی ...
 
حکایتی_زیبا_و_خواندنی
شکر نعمتروزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود!
به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازدتا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!
کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود!
بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جی
   ذهن اسکیزوفرنیک دارم. از آن‌هایی که چیزهایی می‌سازد و بعدتر با همان ساخته‌ها زندگی می‌کند. چهره‌های معلقی می‌بینم. روزهای اول تکان نمی‌خوردند، ۳۰-۴۰ ثانیه‌ای تماشایشان می‌کردم. گذر زمان را حس نمی‌کردم. جزئیات چهره را با دقت نگاه می‌کردم. از این که ذهنم می‌توانست با این ظرافت چنین موجودی را بسازد تعجب می‌کردم. چهره‌ها گاه ترسناکند، گاه زیبا. فرقی نمی‌کند چه می‌بینم، همیشه دو تا چشم هستند که مستقیم در چشمانم نگاه می‌کنند. آخرین
سلام بر لحظه ای که زهیر با کلام همسرش حسینی شد... 
 
سلام بر لحظه ای که غلام سیاهی ندا سر داد: امیری حسین و نعم الامیر
 
سلام بر ناراحتی عباس، زمانی که دشمن فکر می کرد می تواند حسین را از عباس بخرد...
 
سلام بر سر بر نیزه بر افراشته حسین
 
سلام بر دستان ناتوان سجاد زمانی که هل من ناصر... پدر نه امامش را شنید... 
 
سلام بر لحظه اذن میدان گرفتن زینب برای پسرانش
 
سلام بر لبان تشنه اکبر که با آن رضایت شهادت را از پدر گرفت... 
 
السلام علی الحسین 
صبح خواب می دیدم بیمارستانیم و شما باید دوباره عمل کنی. مثل همان روزها شاد و سرحال بودی. با هم می خندیدم. زن دایی خواست که ازمان عکس بگیرد. بغلم کردی و سرمان را به هم چسباندیم و خندیدیم.. بیدار که شدم هنوز شیرینی همان یک لحظه را با خودم داشتم. تمام روز چشم هایم پر از آب شد و خالی شد و دوباره... 
مثلا وقتی وسط کلاس قرآن، قرآن شما را برداشته بودم و خطت را روی آن دیدم که مثل همیشه حاشیه نویسی کرده بودی.. یادت می آید؟ می گفتی کتاب برای خواندن و یاد گرفتن
شاید باید تمام این سال‌ها را تجربه می‌کردم تا جایی در مسیر زندگی، با تو برخورد کنم.روزی که پیدایت کردم درست شبیه همان زمانی بودی که گمت کرده بودم! ترسیده و زخمی.تصویرت مدتها بود از ذهنم پاک شده بود اما چشمانت را شناختم.دوباره با چشم‌هایی برخورد کردم که امن‌ترین و البته غمگین‌ترین نگاه جهان را داشت، امن چون همیشه منتظرم بوده و غمگین از گمشدگی طولانی‌اش.به سمتت آمدم، همان لحظه تمام زندگی‌ام را مرور کردم و تو را دیدم که در هر خاطره‌ای حضور
عقیده‌ام این است که وقتی یک نفر تصمیم مهم و بزرگی می‌گیرد، به شکلی که در پس آن تصمیم تغییر بزرگی اتفاق می‌افتد باید حرفی برای گفتن داشته باشد، هدفی داشته باشد که می‌خواهد با این تصمیم به تغییر به آن برسد، مقصد متفاوتی داشته باشد که با تغییر مسیر به آن می‌رسد.
اگر بدون فکر، بدون هدف و بدون برنامه تغییرات بزرگ انجام شود یک‌هو وسط راه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم که گم شده‌ایم، می‌بینیم این‌همه راه آمده‌ایم و طبیعتا خیلی چیزها را از دست
خاطراتی که ماندنی شده استشده چون قصّه ، خواندنی شده استسوژه هائی پر از تناقض هاجاده هائی که راندنی شده استسر به راهی که نیست پایانشمیوه ی یأس چیدنی شده استای خدا جان خودت بخیرش کنغُصّه هائی که خوردنی شده استلحظه ها لحظه های غمبار استمثل فیلمهای دیدنی شده است.
صبح خواب می دیدم بیمارستانیم و شما باید دوباره عمل کنی. مثل همان روزها شاد و سرحال بودی. با هم می خندیدیم. زن دایی خواست که ازمان عکس بگیرد. بغلم کردی و سرمان را به هم چسباندیم و باز خندیدیم.. بیدار که شدم هنوز شیرینی همان یک لحظه را با خودم داشتم. تمام روز چشم هایم پر از آب شد و خالی شد و دوباره... 
مثلا وقتی وسط کلاس قرآن، قرآن شما را برداشته بودم و خطت را روی آن دیدم که مثل همیشه حاشیه نویسی کرده بودی.. یادت می آید؟ می گفتی این کتاب برای خواندن و ی
 
"مفهوم زمان برای برخی ؛همان لحظه ای است که بیشترین فرصت در بالاترین حد ممکن، در آن نهفته است،این افراد بر زمانبندی مناسب تاکید بسیار می ورزند.کارشناسان امور تبلیغات به ما می گویندکه هیچ چیز ارزشمند تر از فکری که به موقع مطرح شود نیست. اگر بتوانی بیاموزی که لحظه مناسب را به محض رسیدن آن بشناسی و پیش از رفتنش آنرا غنیمت شماری ،مشکلات زندگی به کمترین حد خود خواهد رسید
معنی زمان برای برخی دیگر،تنها اندازه گیری ثانیه ها،دقیقه ها،ساعت ها و ساله
کلمات چه بیهوده خواهند بود وقتی دلتنگی
چه بیهوده دست و پا زدنی است کنار کسی که از خود دریغش کرده ای
یک دنیا فاصله است میان تو و کسی که به اندازه یک "سلام" با هم فاصله دارید
درست می گویم یا اشتباه...؟
شاید تو همان آدم من باشی
اما نه در این لحظه
نه در واپسای این حجم دلتنگی
سفره خوش طعم افطاری برای روزه داران عزیز :
 
افطار جدا از اینکه لحظه مقدسی ست، لحظه ای ست که خیلی از افراد دور هم و بر سر سفره جمع خواهند شد  تا کنار یکدیگر غذایی نوش جان کنند و شکرگذار نعمت و سلامت باشند.
خیلی از ما دوست داریم که در این لحظه سفره ای درخور پذیرایی از روزه داران فراهم بیاوریم
و به نحوی لحظه افطار را جشن بگیریم.
برای زیبا و خوش طعم کردن افطاری بهترین و ساده ترین راهکار، استفاده از دسر ها می باشد .
برای اینکه در زمان بسیار کم و با حد
عشق اونه که خود فزاینده ست، در بود... در نبود... که هر کار کنی، که هر کار نکنی، بیشتر می شه.
که دل کندن نتوانی و توانستن نخواهی!
که دلت هر لحظه ی نبودنش براش پر می زنه، که هر لحظه ی بودنش غنج می ره و پره از شادی...
که پختگی و حل شدن در عشقم آرزوست... :)
که پر زدن و پرنده ی آسمونِ آبیِ تو بودنم آرزوست... :)
.
.
.
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم، ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
امشب کع از درد به خودم پیچیدم، پیچیدم و پیچیدم تا همه پیچ‌های عالم به سر آمد، تو سر هر پیچی منتظرم نشسته بودی با آغوشی گرم و دستان مهربان، میخواهم‌ برایت بنویسم که قدر‌دان لحظه‌ لحظه‌ی بودنت هستم، حتی وقتی که سعی میکنم با تک تک سلول‌های وجودم ثابت کنم که نیستم.
لحظه های انقلاب نویسنده: محمود گلابدره ای انتشارات: نشر معارف
لحظه های انقلاب : مستندی از لحظه های ناب و بی نظیر انقلاب مردم ایران…
 
لحظه های انقلابنویسنده: محمود گلابدره ایانتشارات: نشر معارف
خلاصه :
کتاب شامل خاطرات یک نویسنده ی جوان در دوران انقلاب است که در متن حوادث و اتفاقات در زمان وقوع انقلاب اسلامی حضور دارد و با تمام وجود در لحظات پایانی انقلاب همه چیز را حس کرده واین حس را به خوبی به مخاطب منتقل می کند و نشان می دهد که چگونه در هفت
اینجا از لحظاتِ تاریخی نوشته بودم. آن‌هایی از شما که وبلاگِ قبلی‌ام را هم می‌خواندید، حتما یادتان هست بیشترین چیزی که تابه‌حال از آن صحبت کرده‌ام همان لحظات تاریخی بوده. لحظاتی که به‌اندازه خاطره مبتذل نیستند؛ یعنی، داستانِ قابلِ روایتی با چارچوبِ مشخص نیستند، یک لحظه‌اند. یک لحظه تمام، و دقیق. لحظه‌ای که انگار در فضایی هزاربُعدی اتفاق افتاده، چراکه به‌ همان اندازه مختصات دقیقی دارد. خاطره با مرگِ من فراموش‌شدنی‌ست. این را پیشتر ه
 
ما گاهی یادمان میرود روحمان دقیقا چه چیزی احتیاج دارد.
مثل من که دیروز فهمیدم روحم دلتنگ موسیقیست. نه لزوما نوایی که به گوش برسد که نوایی آشنا که بتوان با آن زمزمه کرد. همین قدر ساده و پیش پا افتاده... اما همان پنج دقیقه ای که با ویگن همخوانی کردم و بعدش هم عارف، مرا پرواز داد و از شوق لبریز کرد... 
میدانم اگر الان بخوابم فردا کوه غصه است که با تلنگری از خواب بیدارم می کند و مجبور می شوم آرایش کنم و موهایم را درست کنم؛ لباس هایم را عوض کنم و در
یکی از چیزهایی که توی کارِ ما (رسانه؛ چه مطبوعات و چه تلویزیون) اذیت‌مون می‌کنه اینه که به هیچ چیز نمیشه دل بست و هر لحظه امکان داره کاری که می‌کنی، آخرین کار خودت و مجموعه باشه! یعنی یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی. مثل کار توی نیروهای نظامی و انتظامی می‌مونه... اولین اشتباه، آخرین اشتباهه....من اما بر خلاف خیلی از همکاران رسانه‌ای (که به شدت منعطف‌ند و در لحظه می‌تونن با شرایط جدید ارتباط برقرار کنن)، ثبات دوست دارم؛ که بدونم از کجا اومدم و ال
 
اردیبهشت ها یه لحظه هایی هست که هوا ابریه و باد خنک میاد. صدای شاخه های سبر درختا توی باد میپیچه و تو توی طبقه اول، جلو شیشه های قدی ساختمون منظره رو تماشا می کنی. بعد یهو بارون شروع میشه... بارون شدید و وقتی از ساختمون بری بیرون بوی خاک نم دار تنها چیزیه که حس می کنی...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها